چون وضع بيماري پيرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده اي رها کرد و از آنجا دور شد !
پيرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس هاي آخرش را مي کشيد.
رهگذران از ترس واگيرداشتن بيماري و فرار از دردسر روي خود را به سمت ديگري مي چرخاندند و بي اعتنا به پيرمرد نالان ، راه خود را مي گرفتند و مي رفتند !!!
شيوانا از آن جاده عبور مي کرد و به محض اينکه پيرمرد را ديد او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
يکي از رهگذران به طعنه به شيوانا گفت: اين پيرمرد فقير است و بيمار و مرگش نيز نزديک! نه از او سودي به تو مي رسد و نه کمک تو تغييري در اوضاع اين پيرمرد باعث مي شود!
حتي پسرش هم او را در اينجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو براي چه به او کمک مي کني!؟
شيوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمي کنم!
من دارم به خودم کمک مي کنم !!!
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روي به آسمان برگردانم و از خالق هستي تقاضاي هم صحبتي و ياري داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک مي کنم...
سخن روز : بگذار عشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي …نلسون ماندلا
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 150
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 160
بيل گيتس متوجه ناراحتي پيشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقي افتاده؟
پيشخدمت : من متعجب شدم ....
بخاطر اينکه در ميز کناري پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
درحالي که شما که پدر او هستيد و پولدار ترين انسان روي زمين هستيد فقط 5دلار انعام مي دهيد !
گيتس خنديد و جواب معنا داري گفت :
او پسر پولدار ترين مرد روي زمينه و من پسر يک نجار ساده ام
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 175
آقا گرفتارى پيدا كردم، چند نفر از لوطى هاى اصفهان فرستاده اند كه ما امشب مى خواهيم به خانه تو بيائيم و من هم نمى توانم فرار كنم، چون اين لوطى ها با دستگاه حكومتى مربوطند، اسباب زحمتم مى شوند.وقتى هم كه مى آيند بايد تمام وسائل گناه را آماده كنم، بالاخره چه كنم.
مرحوم مجلسى (رحمة الله عليه) فرموده بود: عيبى ندارد من خودم اول مجلس شما مى آيم به خوشى مى گذرد. اول غروب علامه مجلسى نماز مغرب و عشا مى خواند، پيش از آمدن مهمانها به منزل تاجر مى آيد، بعد لوطى باشى و شاگرد لوطيها مى آيند. اينها همه تا چشمشان به مجلسى افتاد ناراحت شدند. معلوم است با بودن مرحوم مجلسى، اينها نمى توانند بزنند و برقصند.خيلى ناراحت شدند، بعد مرحوم مجلسى با آنها حرف زد، فرمود:
شما چه راه و روشى داريد؟ لوطى باشى هم از روى غيظ و غضب گفت: راه و روش ما خيلى از شما بهتر است.
مجلسى فرمود: چطور؟
گفت: ما لوطى هستيم. ما نمك شناسيم. ما اگر نمك كسى را خورديم تا آخر عمر به او خيانت نمى كنيم. تكيه اش روى نمك شناسى بود. غيرت داريم ، فتوت داريم.
مجلسى هم سكوت كرد. وقتى كه قدرى آرام گرفت مرحوم مجلسى فرمود:
اگر شما نمك شناسيد بگوئيد ببينيم چقدر نمك خدا را خورده ايد؟ و چقدر نمك شناسى كرده ايد؟ فلان كس چيزى به تو داده و تشكر كردى به خيالت اين نمك شناسى شد، نمك شناسى با خداى را، از نان بگير تا بالاتر برود يك روز دو روز نيست، چهل سال، شصت سال، نمك خداى را خورده اى، آخر تو مى گوئى نمك شناسم، آيا با صاحب نمك، با پروردگار عالم جل جلاله چه كرده اى؟ آيا شكرش را كرده اى؟ بندگيش را كرده اى؟ آيا معصيتش، مخالفتش را نكرده اى؟
پس از كلمات آتشين و مواعظ مجلسى لوطى ها بلند شدند يكى يكى رفتند و مجلسى هم رفت. بعد از اذان صبح مرحوم مجلسى شنيد در مى زنند. ديد لوطى باشى آمد، اما چه حالى، خوش به حال لوطى باشى كه اهل توبه شود و اى آقاى حاجى مقدسى كه مغرور باشد، عاقبت به خيرى با توبه است كه خودش را منزه نداند.
خلاصه اينكه آمد و عذرخواهى كرد، گفت: آقاى شيخ! عمرى به غفلت گذشت، ديشب فهميدم كه همه ما نمك به حراميم، حالا آمده ام توبه كنم.
مرحوم مجلسى هم خيلى لطف مى كند او را به منزل مى برد. راه توبه را برايش ذكر مى كند، مى فرمايد: تصميم بگير گناه نكنى، تصميم بگير نماز و روزه اى كه از تو فوت شده قضا كنى، واجبات صاحب نمك رب العالمين را پشت سر نينداز، اگر مى خواهى حق نمك را ادا كنى به دستورات او عمل كن، آنچه گفته نكن، ترك كن.
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 155
كارگرى كه اهالى يكى از روستاهاى قزوين بود به تهران رفته تا با فعاليت و دسترنج خود قوت و پولى تهيه كند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود براى امرار معاش از آن پول استفاده نمايد، پس از كار كردن مدتى، پول خوبى به دستش آمد و عازم ده خود گرديد.
يك مرد تبهكارى از جريان اين كارگر ساده مطلع مى شود و تصميم مى گيرد كه دنبال او رفته و به هر قيمتى كه هست پول او را بدزدد و تصاحب نمايد كارگر سوار اتومبيل شده و با خوشحالى عازم ده شد، غافل از اينكه مردى بد طينت در كمين اوست. بعد از آنكه به ده رسيد و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت ، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام مى رود و از سوراخى كه پشت بام گنبدى شكل خانه هاى آن ده معمولا داشته و اطاق آنها نيز داراى چنين سوراخى بود، كاملا متوجه آن كارگر مى شود، در اين ميان مى بيند كه وى پول را زير گليم مى گذارد.
از آنجائى كه شيطان استاد است به پيرو خود ((دزد)) چنين ياد مى دهد، وقتى كه آنها خوابيدند، بچه شيرخوار آنها را به حياط برده و بيدار كن و به گريه اش بينداز از صداى گريه او پدر و مادر بيرون مى آيند، در همان موقع با شتاب خود را به پول برسان و حتما به نتيجه مى رسى.
پدر و مادر مى خوابند، نيمه هاى شب، دزد، آرام آرام وارد اطاق شده بچه شيرخوار را به انتهاى حياطى كه وسيع بود آورده و به گريه مى اندازد و در همانجا بچه را مى گذارد و خودش را پنهان مى نمايد.
از گريه بچه، پدر و مادر بيدار مى شوند و از اين پيشامد عجيب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوى بچه مى دوند، در همين وقت، دزد خود را سر پول رسانده، همينكه دستش به پول مى رسد، زلزله مهيب سرسام آور به قزوين رسيده، همان اطاق به روى آن خبيث خراب مى شود و او در ميان خروارها خاك و آوار در حالى كه پول را بدست گرفته، به جهنم واصل مى شود.
اهل خانه نجات پيدا مى كنند ولى از اين جريان اطلاع ندارند و گاهى با خود مى گويند: دست غيبى ما را نجات داد.
پس از چند روزى كه خاك ها را به اين طرف و آن طرف ريختند تا اثاثيه خانه و پول معهود را بدست بياورند ناگاه چشمشان به لاشه آن خيانتكار كه پول ها را به دست گرفته مى افتد و از سر مطلب واقف مى گردند.
خمير مايه استاد شيشه گر، سنگ است عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 163
پسر گرسنه اش مي شود ، شتابان به طرف يخچال مي رود
در يخچال را باز مي کند
.
.
.
عرق شرم ... بر پيشاني پدر مي نشيند
پسرک اين را مي داند
دست مي برد بطري آب را بر مي دارد
... کمي آب در ليوان مي ريزد
صدايش را بلند مي کند، " چقدر تشنه بودم "
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 160
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 160
پيرمرد تهي دست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي مي گذراند و با سائلي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم مي کرد.
من تو را کي گفتم اي يار عزيز
کاين کره بگشاي و گندم را بريز
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود ؟!
سخن روز : تو مبين اندر درختي يا به چاه تو مرا بين که منم مفتاح راه ( مولانا)
شرکت خدماتی و نظافتی آبتین پاک گستر تهران...برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 166
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 155
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
... و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:«من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود... من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را ... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید: «...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.
برچسب : نویسنده : مسلم حسینی abtin-pakgostar بازدید : 159